هانیه وهابی _ سالها پیش، ۲ خواهر کوچک قرار بود به خانهی دوستشان بروند، اما به جای آن به ماهیگیری رفتند، به تنهایی و بدون اینکه به مادرشان بگویند.
آنها به حوضچهی جادو در دل جنگل رفتند و تور انداختند. خواهرها به جای ماهی، یک بچهی باتلاق پیدا کردند. او گرد و آبی بود.
وقتی نوازشش میکردند بالهایش را باز میکرد، اما نمیتوانست پرواز کند. آنها بچهی باتلاق را یواشکی توی انباری نگهداری کردند.
برایش در یک سطل، خانهی قشنگی ساختند و به او خردهکیک دادند. او را پنهانی به مدرسه هم بردند. کمکم بچهی باتلاق دیگر بالا و پایین نمیپرید و بالهایش آویزان شده بود.
آنها میخواستند از مادر کمک بگیرند، اما جرئت نمیکردند به او چیزی بگویند. یک روز که در انباری بودند، مامان آن ۲ خواهر را در حال گریه پیدا کرد.
به مادر گفتند چه شده است، اما مامان آنها را دعوا نکرد. به آنها گفت او مریض شده است، زیرا قرار نیست کیک بخورد یا با قلاده راه برود؛ جای او در باتلاق است.
اگر آنها بچهی باتلاق را دوست دارند، باید کاری را بکنند که او دوست دارد؛ باید او را به حوضچه برگردانند. آنها همراه با مادر، بچهی باتلاق را به جنگل برگرداندند.
سال گذشته نیز یکی از خواهرها، یک حوضچهی جادو پیدا کرد و به مادرش گفت که صدها بچهی باتلاق دیده است!